*~*****◄►******~* منظره ی ویرانی آدم ها غم انگیز ترین منظره ی دنیاست ببینی کسی مثل طاووس می رفته حالا مرغ نحیفی است، پرش ریخته ببینی کسی خود را ملکه ای می پنداشته و تو را بنده ی زرخرید حالا منتظر گوشه ی چشمی است به او بکنی *~*****◄►******~* رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها اثر رضا قاسمی
o*o*o*o*o*o*o*o چه حال و هوایی ست انگار گرد غم را در همه جا پاشیدند رفته رفته دسته های عزاداری با شور انجام می گیرد گویا بر پایی چادر ها در صحرای محشر دل عزاداران را هم آشوب کرده همان گونه که دل خیلی ها در آن صحرا آشوبه حر با همراهانش و پر غضب به سوی خیمه گاه می آید اما تشنگی از سر و رویشان می بارد می دانی که برای چه آمده آمده که بخواهد تسلیم شوی و تو تسلیم می شوی نه تسلیم یزید و حر تو تسلیم خدا می شوی چون بنده ی خدایی آب می دهی به اسبان و سواران به یاران حر هر چند می دانی که آب کمه تو تسلیم خدا شدی و حر تسلیم تو و بزرگی ات تو و بخشندگی ات برای حر بخشش می خواهی و حر بخشیده می شود و دشمن تو چه دلیرانه در مقابل دشمنانت می ایستد و رجز می خواند چه دلیرانه شمشیر می چرخاند و برایت می جنگد و بخشیده می شود و می شود یکی از هفتاد و دو تن و لبالب شربت شهادت را می نوشد و زینب خواهرت از آن بلندی برای بخشندگی ات پر غرور می شود تو آنی که دشمنت را دوست می کنی و دشمن دشمنانت ^^^^^*^^^^^ در سوگ جانان | قسمت اول ◄ در سوگ جانان | قسمت دوم ◄
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ گاهی به یه جایی از زندگیت میرسی که می بینی خسته ای دلت یه خواب آرام و ابدی می خواد گاهی برا خلاصی از این خستگی روحی به هر ریسمانی چنگ میزنی و هزاران بار راه های مختلف رو در ذهنت حلاجی می کنی اما گاهی وقت ها فکر نمی کنی و تا جرقه در ذهنت زده شد عملیش می کنی و یه عمر پشیمانی به بار میاری تا حالا با خودت گفتی که بنده ی که به خواست خودش به دنیا نیومده به خواست خودش نمی تونه زندگیش رو تموم کنه اونی که به خواست خودش دنیا رو ترک میگه آسمان و زمین از او متنفر میشه و حتی جون بی روحش رو زمین هم قبول نداره چون جلوی خدا در آمده و کفر ورزیده بهتره قبل هر کاری فکر کرد به هر عواقب و راه هایش مگر نه در جایی پشیمان میشی که راه برگشتی نداری اون وقته که می فهمی همه ی زندگی بچه بازی نیست
روزی حضرت موسی (ع) رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود:بار الها، می خواهم بدترین بنده ات را ببینم ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند پس از بازگشت، رو به درگا خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش، عرضه داشت : بار الها ، حالا می خواهم بهترین بنده ات را ببینم ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو آخرین نفری که وارد شهر شود، او بهترین بنده ی من است هنگامی که شب شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر و فرزندش است رو به درگاه خداوند، با تعجب و درماندگی عرضه داشت خداوندا!چگونه ممکن است که بد ترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد!؟ ندا آمد ای موسی، این بنده که صبح هنگام میخواست با فرزندش از در خارج شود بدترین بنده ی من بود اما... هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم افتاد از پدرش پرسید بابا! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟ پدر گفت:زمین فرزند پرسید: بزرگ تر از زمین چیست؟ پدر پاسخ داد: آسمان ها فرزند پرسید: بزرگ تر از آسمان ها چیست؟ پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد اشک از دیدگانش جاری شد و گفت فرزندم گناهان پدرت از آسمان ها نیز بزرگ تر است فرزند پرسید : پدر بزرگتر از گناهان تو چیست؟ پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود به ناگاه بغضش ترکید و گفت عزیزم ، مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هر چه هست، بزرگتر و عظیم تر است
ازت متنفرم بُهت زده به من خیره شد چیزی که شنیده بود رو باور نمی کرد آب دهنش رو به زحمت قورت داد انگار برای حرف زدن عجله داشته باشه با دست عینکش رو کمی عقب داد و گفت
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم